نویسنده مطالب زیر: افسانه احمدی
لحظات آخر...مدینه در مکه
|
جمعه 87 فروردین 30 ساعت 5:55 عصر |
در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند
اقـــرار بندگـی کن و اظهار چـاکری
گاهی اوقات که حرف های گفتنی زیاد میشن , تصمیم گیری برای اولویت بندی سخت میشه
آخرش رو اول میگم وقتی مطلع شدم که کاروان ما زودتر از موعد مقرر باید برگرده خیلی ناراحت شدم. بلافاصله رفتم مسجدالحرام ,خیلی ناراحت بودم , بدون اینکه فکر کنم که چی باید بگم گفتم خدا داری ما رو بیرون میکنی؟ نمیتونستم حرف بزنم فقط نگاه میکردم... و زمان بازگشت همان قرار قبلی شد... رفتم مسجداالحرام از خدا خواستم حرکت از هتل با تاخیر باشد و شد... تمام وجودم از خوشحالی فریاد میزد بلافاصله رفتم مسجدالحرام زمان برگشت مجددا خواسته ام را تکرار کردم و شد... فقط چند ساعت دیرتر از بقیه حرکت میکردیم ولی قلبم از خوشحالی نمیتونست با ریتم عادی بـتـپه وقتی با بچه های کاروان خداحافظی میکردم بغض غریبی داشتم خودداری کردم... اما احساس کردم بوی مدینه میآمد... وقتی مدینه بودیم حرم حال و هوای خاصی داشت بوی غروب مسجدالنبی بوی غربت بقیع اما... اما این عطر کاملا متفاوت بود نمی دانم... اما امیدوارم...
|
|
نظرات شما ( ) |
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
|